9/12/2007

سه سال پیش

سه سال پیش در چنین روزی در همین ساعت توی اصفهان نشسته بودم سر کار مشغول برنامه نویسی... زنگ موبایل و اون طرف خط سفارت... بک خانمی پشت خط بود. گفت که خانم شما مگه 15 سپتامبر توی آلمان امتحان ندارید؟ ویزاتون آماده است. بیمه نامه مسافرتی بیارید همراهتون و ویزا رو بگیرید. بلیط رزرو کردید؟ ... یادم میاد که فردا تولد حضرت محمد یا همچه چیزی و تعطیل می پرسم که سفارت بازه فردا؟ می گه بله خانم عجله کنید...
من موندم گیج و منگ. هنوز نمی دونم که 15 سپتامبر بعنی دقیقا پس فردا!! بچه های شرکت دورم را می گیرند... یک نفرشون میگه 15 سپتامبر امتحان داری؟ می گم آره! می گه این که می شه 3 روز دیگه! یعنی من باید پس فردا آلمان باشم و روز بعدش امتحان؟! باورم نمی شه که! خودم می رم پای کامپیوتر و نگاه می کنم. گیج و ویج. مامان زنگ می زنه... از پشت تلفن می فهمم که گیجه. حسابی...
بابا میاد دنبالم. می ریم اول سراغ بلیط... بعدش سراغ بیمه. ساعت 3.5 عصر روزی که فرداش تعطیله خدا خدا می کنیم که باز باشن و گرنه همه چی می ره توی هوا... یه جوری دقیقا از لای کرکره ها می ریم داخل. هنوز تعطیل نکرده اند اما در حال بند و بساط بستن...
کلی مدرک می خواستند که ما همراه نداشتیم... بابا می ره که بیاره. یک خانم خیلی حامله خیلی گل اونجاست که سعی می کنه کارها رو پیش ببره تا بابا برگرده. حالا تمام پرینترهای کامپیترها خراب شده اند. یکیشون فرمتش غلطه یکیشون کار نمی کنه... کامپیوتر سوم برنامه هنگ می کنه... دست آخر با فرمت غلط برام چاپ می کنند و دست نویس اون قسمتها که از چاپ جا مونده را پر می کنند. یکی دو تا مهر اضافه هم می زنند که دیگه جای حرف نداشته باشه.
می رسم خونه. مامان و زوزو نشسته اند برام لباس جدا می کنند... می رم ساک بخرم... توی راه زنگ می زنم به یکی از بچه ها که تازه از آلمان اومده بپرسم چه جور ساکی باید خرید.
شب سوار اتوبوس راه می افتم به سمت تهران. دعا می کنم که بهم همون موقع ویزا رو بدن که بتونم برگردم اصفهان حداقل با مامان خداحافظی کنم... بقیه همه برای بدرقه ام می آیند تهران.
....

2:38 PM نوشا   -   0 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015