سه سال پیش
سه سال پیش در چنین روزی در همین ساعت توی اصفهان نشسته بودم سر کار مشغول برنامه نویسی... زنگ موبایل و اون طرف خط سفارت... بک خانمی پشت خط بود. گفت که خانم شما مگه 15 سپتامبر توی آلمان امتحان ندارید؟ ویزاتون آماده است. بیمه نامه مسافرتی بیارید همراهتون و ویزا رو بگیرید. بلیط رزرو کردید؟ ... یادم میاد که فردا تولد حضرت محمد یا همچه چیزی و تعطیل می پرسم که سفارت بازه فردا؟ می گه بله خانم عجله کنید... من موندم گیج و منگ. هنوز نمی دونم که 15 سپتامبر بعنی دقیقا پس فردا!! بچه های شرکت دورم را می گیرند... یک نفرشون میگه 15 سپتامبر امتحان داری؟ می گم آره! می گه این که می شه 3 روز دیگه! یعنی من باید پس فردا آلمان باشم و روز بعدش امتحان؟! باورم نمی شه که! خودم می رم پای کامپیوتر و نگاه می کنم. گیج و ویج. مامان زنگ می زنه... از پشت تلفن می فهمم که گیجه. حسابی... بابا میاد دنبالم. می ریم اول سراغ بلیط... بعدش سراغ بیمه. ساعت 3.5 عصر روزی که فرداش تعطیله خدا خدا می کنیم که باز باشن و گرنه همه چی می ره توی هوا... یه جوری دقیقا از لای کرکره ها می ریم داخل. هنوز تعطیل نکرده اند اما در حال بند و بساط بستن... کلی مدرک می خواستند که ما همراه نداشتیم... بابا می ره که بیاره. یک خانم خیلی حامله خیلی گل اونجاست که سعی می کنه کارها رو پیش ببره تا بابا برگرده. حالا تمام پرینترهای کامپیترها خراب شده اند. یکیشون فرمتش غلطه یکیشون کار نمی کنه... کامپیوتر سوم برنامه هنگ می کنه... دست آخر با فرمت غلط برام چاپ می کنند و دست نویس اون قسمتها که از چاپ جا مونده را پر می کنند. یکی دو تا مهر اضافه هم می زنند که دیگه جای حرف نداشته باشه. می رسم خونه. مامان و زوزو نشسته اند برام لباس جدا می کنند... می رم ساک بخرم... توی راه زنگ می زنم به یکی از بچه ها که تازه از آلمان اومده بپرسم چه جور ساکی باید خرید. شب سوار اتوبوس راه می افتم به سمت تهران. دعا می کنم که بهم همون موقع ویزا رو بدن که بتونم برگردم اصفهان حداقل با مامان خداحافظی کنم... بقیه همه برای بدرقه ام می آیند تهران. ....
2:38 PM نوشا
-
0 نظر
|
|
|