عروسی آلمانی رو هم تجربه کردیم... انصافا بد هم نبود. مخصوصا که من و نینوچکا خودمون را برای یک چیزی شبیه تشییع جنازه شارل دوگل آماده کرده بودیم... همه از من می پرسیدند که این عروسی با عروسیهای شما فرق می کنه؟ همیشه جواب می دادم که خوب واقعا خیلی متفاوته اما اینجورش هم با مزه است. مراسم آلمانی به هر حال خیلی خیلی آرومتر از مراسم ایرانیه. توی کل مراسم هیچ بچه ای وجودنداشت. تمام کسانی هم که بچه کوچک داشتند سپرده بودند به پدر و مادری یا پرستاری و خودشان تنها اومده بودند... با عروسیهای ایرانی که بچه ها از سر و کول هم بالا می روند و آدمها اونهمه شلوغ پلوغ می کنند خبری نبود البته... موقعی که توی ثبت جلوی اونهمه آدم عروس و داماد بله گفتند من داشتم از انتظار می مردم که کسی کییییل بکشه. اما خوب همه ساکت نشسته بودند و اونها که دیگه خیلی احساساتی شده بودند با گوشه دستمال اشکشون را پاک کردند... حلقه ها رو هم که دست هم کردند باز هم سکوت مطلق... بعدش هم خانم ثبت احوال با یک کم شرمندگی گفت فکر کنم بوس یادتون رفت... عروس و داماد هم دست و رو شسته اون وسط شروع کردند به ماچ و بوسه... من دیگه کم کم داشتم به خودم شک می کردم ... همش خودم رو گرفته بودم که نکنه شروع کنم چلپ چلپ به دست زدن و بعدا بهم بگن مثلا چه می دونم اونجا که دست زدی شگون نداشت یا همچه چیزی... اما دیگه صدای داماد هم در اومد ... چرا دست نمی زنه هیچکی؟! ... بعدش تازه ملت یادشون اومد که این چیزی که می بینن و خیلی مثل توی تلویزیونه در واقع توی تلویزیون نیست و می تونن راحت ابراز احساسات کنند.
از بعدش دیگه با مزه بود. پر از برنامه های مختلف که یک کم من رو یاد جشن تولدهای دبستانمون می انداخت. یکی از دوستان عروس و داماد مثلا کلی بادبادک بین همه پخش کرد و و گفت که هر کسی هر چی دوست داره پول خرد بریزه توی بادبادکها و اونها رو باد کنه. بعد برای داماد کفش پلاستیکی غواصی و برای عروس دستکش کلفت زمستونه... داماد باید با اون کفشهای پلاستیکی بره روی بادبادکها و اونها رو بترکونه و عروس باید با اون دستکشهای کلفت پولها را از روی زمین جمع کنه... و نکته ای که در مجلس گفته نشد اما عروس باهوش خودش حواسش رو خوب جمع کرد اینکه خوب مواظب پولها باشه که کسی دوباره پخش زمینشون نکنه... گمون نکنم که چنین برنامه ای توی ایران جواب می داد اما توی مجلس آلمانی خیلی بامزه بود.
کلی برنامه های دیگه هم بود که در مجموع بامزه بود. دست آخر هم بین اون همه دختر ترشیده دسته گل عروس نصیب نینوچکا شد... اینهم از خلاصه اخبار عروسی
9:12 PM نوشا
-
0 نظر
از راه می رسیم. هفته دیگه عروسیه و همه دور هم جمعند... مامان سیتا کلی ذوق داره که اونهمه آدم دور هم جمع می شوند. آمده ایم که برای آخرین بار تست آرایش موهای عروس انجام بشه و ما نظریات پرگهرمون را ارائه کنیم. وارد که می شم از قیافه سیاه سوخته عروس جا می خورم. فکر می کنم این بیچاره که همش پوستش به این خوبی بود... حالا چرا ناغافل اینقدر سیاه سوخته شده... نینوچکا هم سرش رو می یاره بغل گوش من می گه فکر کنم خیلی هول داره... بیچاره ببین صورتش چه شکلی شده. یک دقیقه بعد سیتا از راه می رسه و به ملین می گه وای... چقدر برنزه شدی. کی کنار دریا بودی ما خبر نشدیم؟! ملین هم آنچنان فیسی می کنه می گه کنار دریا نه! سولاریوم*! نینوچکا با چشمای گردالو روشو بر می گردونه که 3 نشه.
* سولاریوم اینجا یک چیز به نسبت خیلی رایجه. یک دستگاه آفتاب مصنوعی هست که ملت باهاش خودشون را برنزه می کنند. من همیشه می دیدم یک مغازه هایی هستند که روشون عکس خورشید هست با عینک آفتابی و مثلا نوشته هر 15 دقیقه فقط n یورو... اما هیچ وقت دقیقا نمی دونسنم که چیه. بار اولی که از سیتا پرسیدم و اون برام توضیح داد که چی هست تا یک هفته واقعا می خندیدم.
11:00 AM نوشا
-
0 نظر
سه سال پیش
سه سال پیش در چنین روزی در همین ساعت توی اصفهان نشسته بودم سر کار مشغول برنامه نویسی... زنگ موبایل و اون طرف خط سفارت... بک خانمی پشت خط بود. گفت که خانم شما مگه 15 سپتامبر توی آلمان امتحان ندارید؟ ویزاتون آماده است. بیمه نامه مسافرتی بیارید همراهتون و ویزا رو بگیرید. بلیط رزرو کردید؟ ... یادم میاد که فردا تولد حضرت محمد یا همچه چیزی و تعطیل می پرسم که سفارت بازه فردا؟ می گه بله خانم عجله کنید... من موندم گیج و منگ. هنوز نمی دونم که 15 سپتامبر بعنی دقیقا پس فردا!! بچه های شرکت دورم را می گیرند... یک نفرشون میگه 15 سپتامبر امتحان داری؟ می گم آره! می گه این که می شه 3 روز دیگه! یعنی من باید پس فردا آلمان باشم و روز بعدش امتحان؟! باورم نمی شه که! خودم می رم پای کامپیوتر و نگاه می کنم. گیج و ویج. مامان زنگ می زنه... از پشت تلفن می فهمم که گیجه. حسابی... بابا میاد دنبالم. می ریم اول سراغ بلیط... بعدش سراغ بیمه. ساعت 3.5 عصر روزی که فرداش تعطیله خدا خدا می کنیم که باز باشن و گرنه همه چی می ره توی هوا... یه جوری دقیقا از لای کرکره ها می ریم داخل. هنوز تعطیل نکرده اند اما در حال بند و بساط بستن... کلی مدرک می خواستند که ما همراه نداشتیم... بابا می ره که بیاره. یک خانم خیلی حامله خیلی گل اونجاست که سعی می کنه کارها رو پیش ببره تا بابا برگرده. حالا تمام پرینترهای کامپیترها خراب شده اند. یکیشون فرمتش غلطه یکیشون کار نمی کنه... کامپیوتر سوم برنامه هنگ می کنه... دست آخر با فرمت غلط برام چاپ می کنند و دست نویس اون قسمتها که از چاپ جا مونده را پر می کنند. یکی دو تا مهر اضافه هم می زنند که دیگه جای حرف نداشته باشه. می رسم خونه. مامان و زوزو نشسته اند برام لباس جدا می کنند... می رم ساک بخرم... توی راه زنگ می زنم به یکی از بچه ها که تازه از آلمان اومده بپرسم چه جور ساکی باید خرید. شب سوار اتوبوس راه می افتم به سمت تهران. دعا می کنم که بهم همون موقع ویزا رو بدن که بتونم برگردم اصفهان حداقل با مامان خداحافظی کنم... بقیه همه برای بدرقه ام می آیند تهران. ....
2:38 PM نوشا
-
0 نظر
دلم می خواد یه چیز خوشحال کننده بنویسم که هر کی اینجا میاد و میخونه خوشحال بشه...
چیزی به ذهنم نمی یاد... اما این رو گوش می کنم که خیلی خیلی آرامش بخشه: ربنا از شجریان... سالهاست که روزه نگرفته ام... اما دلم برای سحری و افطاری و دعای سحر و اذان تنگ شده. یکی دو روز دیگه ماه رمضون... کسی دعای سحر رو نداره برای من بفرسته؟
10:38 PM نوشا
-
0 نظر
اینجا هفته هاست که هوا خرابه... اردیبهشت یکی دو هفته هوا گرم شد که همه شروع کردند به خزعبلات محیط زیستی... چه می دونم global warming و این جور چرندیات... و از اون به بعد هر دو سه هفته یک بار یکی دو روز هوای آفتابی و بعد دوباره ابر سیاه... بارون. سیتا رفته دبی و من نمی تونم لحظه به لحظه دست از مقایسه آب و هوای اینجا و اونجا بردارم. می دونید؟ خیلی زور داره... اینجا توی خونه با کاپشن بشینی و دست و پاهات یخ بزنه و بعدش ببینی دبی الان ۴۰ درجه و تهران مثلا ۴۵ درجه است. نینوچکا اینجا ماستیده دیگه از سرما. از دست منم عصبانیه... که چرا شوفاژ روشن نمی کنم. من اما زیر بار نمی رم... آدم که توی شهریور شوفاژ روشن نمی کنه که... دوباره می رم توی سایت هواشناسی لعنتی... هاه... هاه... هوا در هفته آینده بهتر خواهد شد!امروز نیم ساعت آفتاب. دو شنبه ۱ ساعت آفتاب... سه شنبه ۲ ساعت آفتاب.
چند روزه که به این نتیجه رسیده ام که وقتی دیوانه وار ورزش کنم کمتر احساس سرما می کنم. الان هم شال و کلاه کنم برم ورزش
2:21 PM نوشا
-
0 نظر
آقا جان یکی به این نینوچکا بگه هوله رفتن از واجبات زندگیه. از دیروز تا حالا با من کج افتاده که تو چرا اینقدر هوله می ری... نشسته برام برنامه نوشته از این ساعت تا اون ساعت این کارو بکن بعدش اون کارو بکن... یاد روزای کنکور می افته آدم.
سرم شلوغه یه جورایی ... جالبه که وقتی سرم شلوغه حالم هم بهتره.
دیشب تا صبح توی خواب با یک نفر که از ایران اومده بود بحث می کردم... فقط برای اینکه از دهنش در اومد که چرا این آلمانیا توی این تئاتر از اینهمه عرب و سیاهپوست استفاده کرده اند. همش سعی میکردم به حرفش بیارم یک جوری که نظرشو صریح بیان کنه ببینم چرا این حرف شنیع رو زده. با پوزخند همش از زیر بار جواب دادن در می رفت... پوزخندش این معنی رو برای من داشت که تو که می دونی میونه ما ایرانیا و عربها چطوره... از خواب که بلند شدم واقعا مدتی طول کشید تا به خودم بیام و باورم بشه که خواب دیده ام. بعدش همش فکر می کردم که چطور شد که مسیر ذهنم به چنین خوابی ختم شده...
یادم اومد که یکی دو هفته پیش هم یک نوشته ۳ تکه ای نوشته ام در باب یکی دو تا پیش داوری که برام خیلی عجیب بودن و البته وقت نکردم که تایپشون کنم.
عجیبه که مدتیه خیلی خواب می بینم.
دو سه هفته دیگه یک عروسی کاملا آلمانی دعوتیم. برام جالبه که بدوم یک عروسی مفصل آلمانی دقیقا چطوریه.
4:11 PM نوشا
-
0 نظر
|
|
|