مامان و بابا رفتند... شب قبل از رفتنشون می نشینم به گریه. به این فکر می کنم که چقدر از ایران دورم. چقدر از زندگی ایران دورم. چقدر از جمع دوستان و فامیل و خواهر برادرها و خاله عمو و دائی و همه اون آدمهای گل دورم. بابا مسواکش رو زده و شب بخیر میگه. جوابش رو میدم و امیدوارم که توی تاریکی نفهمه که دارم گریه می کنم. روز پدره و اونقدر بغض دارم که نمی تونم تبریک بگم می دونم که اونم بی طاقته و اشکش در میاد ...
توی فرودگاه سیتا می پرسه به مامانت اینها گفتی که دیشب گریه کردی؟ می گم نه... می گه باید می گفتی... شاید. اما یه جورایی طاقت صحنه های درام رو ندارم. برای اولین باره شاید که می فهمم چرا هر بار که می رم مامان همونجا توی خونه خداحافظی می کنه و برای بدرقه تا فرودگاه نمی یاد...
3:00 PM نوشا
-
0 نظر