فیلم ronsom را دیده اید؟ اول فیلم به نظر می رسه که از همین فیلمهای هالیوودی استاندارد هست و ماجرای میلیونر آمریکایی که بچه اش را در ازای یک میلیون دلار گروگان می گیرند و ... ایده فیلم اما جالبه. پدر بچه وقتی که می بینه با آدمهایی طرفه که از هیچ قاعده اخلاقی پیروی نمی کنند به نتیجه جالبی می رسه. به جای پرداخت یک میلیون دلار به گروگانگیر دو میلیون جایزه برای سر گروگانگیر تعیین می کنه. تصور اینکه آدم در سخت ترین شرایط هم می تونه ورق را به نفع خودش برگردونه تصور قشنگیه. این چیزیه که باید روش تمرین کرد.
حالا به هر حال رتبه ۱۲۴ هم که رتبه آخر نیست که! اینم یکی دیگه از آمارهایی که آدم رو به فکر می بره...
دلم برای ایران تنگ شده. با خودم کلنجار میرم که دو سه هفته بیام ایران... ای بسوزه پدر بی پولی.
5:00 PM نوشا
-
0 نظر
درهم برهمی های ما
ادامه نوشته قبلی در 3 دختر خوب یکی دیگه از چیزهایی که اینجا مزید بر علت می شه اینه که آدم اینجا خیلی کم با خانواده و دوستان و آشنایان در تماسه و از نزدیکی و مصاحبتشون لذت خیلی کم می تونه که لذت ببره. چت و تلفن و ایمیل هم فقط تا ۱۰ درصد یا حتی کمتر جای خالی آدمها رو پر میکنه. روابط دوستانه نزدیکی که در ایران داشتی به تدریج کمرنگ تر می شن و بعضی هاشون دیگه اصلا خط می خورند. اینجا هم که هستی هر چی دلت تنگه توی خودت می ریزی و قورتشون می دی. هفته ای یکی دوبار تلفنی با ایران حرف می زنی. در حداکثر۵۰ دقیقه با حداقل ۵ نفر یعنی با هر کسی واقعا فقط سلام و علیک و اهم اخبار و گوشی داده می شه به نفر بعدی. وقتی که حالت گرفته می خوای که یک مهمونی درست حسابی برای آخر هفته بگیری و همه فک و فامیل رو دعوت کنی که بیان از سر و کول هم بالا برن یادت میاد که به این سادگیا هم دیگه نمی شه همه رو دور هم جمع کرد.
12:04 PM نوشا
-
0 نظر
دوشنبه: توی راه کتابخونه با خودم کلنجار میرم که کجا برای درس خوندن بهتره... کتابخونه؟ بد نیست اما باید کلی شال و کلاه کنی و وسایلت رو بگذاری توی صندوق و کلی هم راه بری و از دست اینترنت هم که در امان نیستی... تازه امکان قهوه و چای خوردن هم که نیست توی خود کتابخونه... برای جیش و پیشت هم که کلی باید 3-4 طبقه راه بری... توی کافه تریاهای دانشکده ها هم بدیش اینه که همشون نسبتا زود تعطیل می کنند و حال آدم گرفته می شه از تنهایی. روبروی دانشکده گل و بلبل ادبیات می بینم که کلی دختر و پسر از آسمون آبی و هوای آفتابی استفاده کرده اند و روی زمین نشسته اند یا دراز کشیده اند... می رم توی فکر و مطابق عادت همیشگی مقایسه می کنم با اون روزهای دانشگاه توی ایران و ... همینجوری توی فکرم که می بینم این نینوپکا رفته پشت سرم و همینجوری داره هلم می ده... می گم تو دیگه چت شده؟ می گه بابام جان تو هم برو بشین توی آفتاب پاتو دراز کن. دفتر دستکت رو هم همین جا پهن کن و درست رو بخون. اینکه دیگه اینهمه فلسفه بافی و رمانتیک بازی و تو فکر رفتن نداره که... می بینم راست می گه.منم می رم یک جایی توی چمن ها برای خودم پیدا می کنم و می شینم.
سه شنبه: هوای گند! هیچ اثری از آفتاب خوشگل دیروز نیست. دیروز فکر کردم که دیگه تابستون شروع شده واقعا و حالا حالاها هوا آفتابیه... امروز اما هوا 10-15 درجه سردتر از دیروزه و ابر سیاه و بارون... بارون... بارون
چهارشنبه: ابر سیاه... بارون ... بارون
پنجشنبه: ابر سیاه ... بارون ... بارون
یادم میاد که توی ایران هم ما خیلی کلمات مختلف داشتیم برای اینجور هوا... اصفهانیا می گن هوا چچبیه! گرگ و میشه... بورانیه... کولاک اومده... توفانیه... اینجا آدم از آلمانیا خیلی زود یاد می گیره که برای همه این حالت ها یک کلمه رو به کار ببره: scheiße Wetter. ترجمه اش یعنی هوای گه!
10:31 AM نوشا
-
0 نظر
دو سه روزه که میام دانشگاه برای درس خوندن و لب تاپ هم دنبالم نمی آوردم که درس بخونم... نتیجه اینکه کلی از پست هام همینجوری روی کاغذهای چرکنویس موندن. حالا شاید بعضی هاشون را تایپ کنم اگه رسیدم. موقع درس خوندن اونقدر خلاق می شم که خدا بدونه... مثلا یکهو هوس کوفته تبریزی می کنم که تا حالا به عمرم نه خوردم و نه پختم.
10:27 AM نوشا
-
0 نظر
امروز بعد از یک ماه تنبلی صبح کله سحر از خواب بیدار شده ام که درس بخوانم. می روم دانشگاه توی کتابخانه بدون labtop و بدون حواسپرتی. قبل از هر کاری البته بی بی سی را باز می کنم که ببینم دنیا دست کیه امروز صبح. خبر روز انتخابات در لبنان. با خودم فکر می کنم کی انتخابات ریاست جمهوری می شه توی ایران؟؟ از خیلی وقت پیش با خودم گفته ام که برای انتخابات حتما می خوام ایران باشم. دو سه روزه که همش دارم با خودم کلنجار می رم برای ایران رفتن. دلم لک زده برای همه چیز... اما قرار بود که اگر مامان اینها اومدن من تابستون سال دیگه برم ... گمون نکنم که طاقت بیارم.
7:49 AM نوشا
-
0 نظر
فلاش بک 2: اینجا مامان و بابا شده اند واقعا بچه های من. باید همش نگران باشم که غذاشونو خوردن یا نه. بیرون رفتند گم نشن. روزی دو سه بار از محل کار زنگ بزنم ببینم چکار می کنند. بیرون که می برمشون حواسم باشه قبل از اینکه از خستگی از پا در بیان بشینیم یک جایی چیزی بخوریم خستگی ای در کنیم. از سر کار زودتر می زنم میام خونه به سیتا هم می گم برم برسم به بچه ها.
خودشون هم انگار از این نقش لذت می برند. جمعه اول تصمیم می گیرم که کار را دو در کنم بچه ها را ببرم یکی از شهرهای اطراف. مامان می پرسه امروز مگه نمی ری سر کار؟ می گم نه! از خوشحالی دستهاشو به هم می زنه میگه آخ جون امروز مامانمون خونست. نینوچکا خنده ای می کنه و سرشو تکون می ده می ره که لباسهاشو بپوشه.
6:54 PM نوشا
-
0 نظر
فلاش بک 1: توی فرودگاه... مامان اینها توی صف بازرسی. برمی گردند برای آخرین بار دست تکون می دن و از دید خارج می شوند. یکهو نینوچکا میکوبه توی مخش... میگم چی شد؟ می گه مگه نمی خواستی سورپریزشون کنی؟ عکس ها که چاپ کردی که توی کیفت جا موند که! از جا می پرم ... به نگهبان میگم آقا من عکس چاپ کرده بودم برای مامان اینها اونقدر عجله ای شد که دیگه یادم رفت... می گه دیگه دیر شده. همکارش یه خانمه میاد جلو می پرسه از کنترل رد شدند؟ نگاه می کنم... می گم نه. دقیقا الان نوبتشونه که برن ... می ره که عکس ها رو بده. یکی دو دقیقه بعد بابا رو می بینم که از کنترل رد شده و دست تکون می ده... دو تا دستش رو کرده بالا و توی یکی از دستهاش عکسهاست... خیالم راحت می شه.
بعد مامان تعریف می کنه... می گه دیدم یک خانمی اومد این پاکت رو داد دست من و هی می گفت : Picture Picture... منم می گفتم no no هی اصرار کرد تا من گرفتم و باز کردم. عکس اول هم همون عکس خرسه بود که سیتا توی باغ وحش برلین گرفته بود... من که عکس رو نمی شناختم دوباره گفتم no no... خلاصه خانمه اصرار و مامان انکار و no no... تا اینکه بابا باز می کنه پاکت رو و نگاه می کنه می بینه که عکسهای آشنهاست... بعدش مامان تازه دوزاریش می افته و دوباره yes yes ... very very danke ...
نینوچکا همینجوری راه می ره و تعریف می کنه و می خنده.
11:35 PM نوشا
-
0 نظر
بفهمی نفهمی حالم گرفته است. این بار خودم می دونم چمه. امتحان دارم. امتحان درسی که 3 ترمه دارم عقبش می اندازم تا به امروز رسیده. 3 روزه که از حونه بیرون نرفته ام. بعد از یک ماه مهمونداری تنهایی و بازگشت به زندگی روزمره خودش رو نشون می ده. دیروز و امروز یکریز هم بارون اومده. حتی نینوچکا هم وقتی بارونیه حالش گرفته است.
10:50 PM نوشا
-
0 نظر
به این فکر می کنم که چقدر از ایران دور شده ام. چقدر وقته که اونجا نبوده ام انگار... سفر قبلی اونقدر کوتاه بود که انگار که که اصلا نبوده. مامان می گه ایشالا درست تمام بشه تز سیتا هم تمام بشه و 3-4 ماهی بیایید ایران... هم!! می گم مامان جون من! ما حالا ها مونده تا بازنشسته بشیم و اونقدر وقت داشته باشیم که شما و بابا!
4:26 PM نوشا
-
0 نظر
مامان و بابا رفتند... شب قبل از رفتنشون می نشینم به گریه. به این فکر می کنم که چقدر از ایران دورم. چقدر از زندگی ایران دورم. چقدر از جمع دوستان و فامیل و خواهر برادرها و خاله عمو و دائی و همه اون آدمهای گل دورم. بابا مسواکش رو زده و شب بخیر میگه. جوابش رو میدم و امیدوارم که توی تاریکی نفهمه که دارم گریه می کنم. روز پدره و اونقدر بغض دارم که نمی تونم تبریک بگم می دونم که اونم بی طاقته و اشکش در میاد ...
توی فرودگاه سیتا می پرسه به مامانت اینها گفتی که دیشب گریه کردی؟ می گم نه... می گه باید می گفتی... شاید. اما یه جورایی طاقت صحنه های درام رو ندارم. برای اولین باره شاید که می فهمم چرا هر بار که می رم مامان همونجا توی خونه خداحافظی می کنه و برای بدرقه تا فرودگاه نمی یاد...
3:00 PM نوشا
-
0 نظر
|
|
|